خاک پــــــــــــــــاک بــلـــوچـســــــتان
نظر یادت نره
5 آذر 1391برچسب:, :: 16:13 :: نويسنده : حامد پیرزهی
متولدين فروردين در يك نگاه: مخالف درگیری ، اگر عصبانی شود طوفان بپا میكند ، مستعد كشاورزی ، هركاری را به پایان میرساند ، رئیس فعّال و لایق ، با همه كنار می آید ، خود سر ، نجیب، عاشق خانه و خانواده ، عاشق طبیعت ، عاشق رفتار ملایم ، كمك رسان ، دارای قلبی بزرگ ، با صفا ، مسلّط به نفس ، دارای عزّت نفس ، عاشق گل و زیبائی ، بی تفاوت نسبت به دشمنان ، میانه رو ، رفیق و دوست بسیار شیرین ،شیك پوش ، علاقهمند به موسیقی ، قدر شناس ،...... 5 آذر 1391برچسب:, :: 16:13 :: نويسنده : حامد پیرزهی
یه فروردینی نه تــــوضـــیــح مـــیــخــواد، نه دنــبـــال دلـــیـــل مــیـــگـــرده ...! وقــتـــی حـــرمــتِ رابــطــه رو شــکــســتــی فـــقـــط مــیـبـیـنــه ، ســـکــوت مــیــکــنــه و فــــــــــــاصــــلــــــه مـیـگـیـره ..! پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:, :: 1:49 :: نويسنده : حامد پیرزهی
ک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟ وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟ فروشنده:360 هزار تومان پسر: باشه میخرمش دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟ پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه: مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن پسر:عزیزم من رو دوست داری؟ دختر: آره پسر: چقدر؟ دختر: خیلی پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟ دختر: خوب معلومه نه یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم دست دختر را میگیرد فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند پسر وا میرود دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد چشمان پسر پر از اشک میشود رو به دختر می ایستدو میگویید : او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم دختر سرش را پایین می اندازد پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟ دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد
|
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان
|